غمانگیزترین فیلمهای جهان که نمیشود دوباره دید
تعدادی از غمگینترین فیلمهای جهان را نمیشود دوباره دید، نه به خاطر این که بد ساخته شدهاند و یا داستانشان تکراری و حوصلهسر بر است. در واقع خیلی از فیلمهای این لیست آثار مهم و تاثیرگذاری هستند و جوایز بزرگی به دست آوردهاند و تحسین منتقدان را برانگیختهاند. نمیشود دوباره دیدشان چون تماشایشان طاقت فرساست، صحنههایی آزاردهنده و غمانگیز پیش چشمهایمان میآورند که تا مدتها فراموش نمیشود و ترجیح میدهیم دوباره تجربهاش نکنیم، هرقدر هم که موسیقیشان درجهیک و به یادماندنی باشد، یا نقشآفرینیهایی شگفتانگیز از بازیگرانی دوستداشتنی در آنها دیده باشیم. در ادامه فیلمهای غمانگیز خوب سینما معرفی میشود که تماشایشان ممکن است ناراحتتان کند، پس با احتیاط سراغشان بروید.
غمگینترین فیلمهای جهان
هیولایی فرا میخواند
عنوان اصلی: A Monster Calls
این فیلم تاثیر چنان عمیقی رویتان میگذارد که تا مدتها بعد از تماشا، حتی شاید با شنیدن عنوانش چشمهایتان خیس شود. انگار عناصر مختلفی دست به دست هم دادهاند تا همه چیز در آن با غم و اندوه و کاتارسیس عجین شود. فیلم از کتابی به قلم پاتریک نس اقتباس شده، پاتریک نس کتاب را براساس ایدهی نویسندهی فقید شوبان داد نوشته که پیش از تمام شدن رمان، در اثر سرطان درگذشت و پاتریک نس رمان را با ایده ها و دست نوشته ها و طراحی های او تمام کرد. داستان دربارهی پسر نوجوانی به نام کانر است که از مادر بیمار و در آستانهی مرگش نگهداری میکند و غم از دست دادن قریب الوقوع او، هر روز مثل خوره ذهنش را آزار میدهد و بار روانی سنگینی روی دوشش میگذارد. به قدری سنگین که ذهن کانر برای مواجه شدن با این مصیبت، هیولایی به شکل یک درخت سخنگو (با صدای پر هیبت لیام نیسون) برایش خلق میکند که با روایت سه حکایت که هرکدام پیامی با خود دارند، به کانر کمک میکند تا در نهایت با تاریکترین و ترسناکترین فکرش کنار بیاید. در این لحظه است که ضربهی مهلک فیلم به مخاطب میخورد، وقتی کانر سرانجام و پس از طی کردن یک سفر درونی پر پیچ و خم، برای هیولا (و خودش) اعتراف میکند که آن گودال مرگباری که در کابوسهایش میبیند چیست. لوییس مکدوگال، بازیگر نوجوان نقش کانر بازی حیرتانگیزی به نمایش گذاشته که بی دلیل نیست. در مرحلهی انتخاب بازیگران، وقتی نوبت به تست از او رسیده تنها کسی بوده که به جای اشک و آه، عصبانیتی عمیق از خودش نشان داده که همان مقصود مورد نظر داستان و کارگردان بوده. مادر مکدوگال چند هفته قبل از اینکه او برای فیلم انتخاب شود، در اثر ام اس در گذشت. تمام حسهایی که در فیلم نشان میدهد واقعی و از ته قلبش است.
جنایت آمریکایی
عنوان اصلی: An American Crime
دیدن این یکی واقعا دلی پولادین میخواهد، خصوصا این که بر اساس ماجرایی به شدت تکاندهنده و واقعی ساخته شده، یعنی شکنجه و قتل دختری نوجوان به نام سیلویا لایکنز، در سال ۱۹۶۵ میلادی. معمولا فیلمها شدت ماجرا را زیادتر نشان میدهند تا به اهداف دراماتیک برسند، ولی اینجا قضیه برعکس است. اتفاقاتی که در واقعیت رخ داد به قدری سبعانه و حیرتانگیز بوده که فیلم فقط درصدی از آن را توانسته به تصویر بکشد، و هنوز هم با دیدنش حالتان خراب میشود.
سیلویا لایکنز دختر ۱۶ سالهی خانوادهای بود که به جهت شغلشان مجبور بودند بچههایشان را به دوست و آشنا بسپرند، و از بد حادثه سیلویا و خواهرش جنی را به خانهای میبرند که بعدها شکنجهگاه سیلویا میشود. گرترود بانیسزوسکی که بچههای خودش را به تنهایی بزرگ میکرد، برای نگهداری از خواهران لایکنز هفتهای ۵۰ دلار از پدرشان میگرفت. تا این که این پرداختها عقب افتاد و گرترود آزار جسمی سیلویا را آغاز کرد. ماجرا به همینجا ختم نشد و کم کم شکنجههای روحی و جسمی سیلویا بیشتر و شدیدتر شد و گرترود همدستهایی پیدا کرد: بچههای خودش و تعدادی از بچههای هم محله. بله درست خواندید. تعدادی بچه و نوجوان با همدستی گرترود شکنجه هایی سرسام آور به سیلویا تحمیل کردند که واقعا تعریف کردنشان هم حال آدم را دگرگون میکند. سیلویا لایکنز مدتها در زیرزمین خانهی مخوف گرترود زندانی بود و آب و غذا هم به او نمیدادند. بچهها و هممحلهایها کنارش جمع میشدند و تحقیرش میکردند و با انواع و اقسام شکنجه بدنش را میسوزاندند یا ناقص میکردند. سیلویا سرانجام و بعد از تحمل سه ماه آزار جسمی و روحی سرسام آور درگذشت و پروندهای برای قتلش تشکیل شد که یکی از هولناکترین پروندههای جنایی ایالت ایندیانا شناخته میشود. در فیلم الن پیج نقش سیلویا را بازی کرده و کاترین کینر در نقش گرترود. اگر طاقتش را ندارید سراغ این فیلم نروید، یا خیلی وارد جزئیات پروندهی قتل سیلویا لایکنز نشوید.
مصائب مسیح
عنوان اصلی: The Passion of the Christ
مل گیبسون به تصویر کشیدن آخرین ساعتهای زندگی عیسی مسیح را به قدری جدی گرفت که شکنجههای پیامبر مسیحیان به معنای واقعی کلمه به مخاطبان منتقل شد و شاهد یکی از غمگینترین فیلمهای جهان بودیم. حتی جیم کویزل، بازیگر نقش مسیح هم از این مصائب جان سالم به در نبرد و گفته میشود به خاطر بر دوش کشیدن یک صلیب ۶۰ کیلویی، شانهاش در رفت و یکی دو بار هم واقعا شلاق خورد، که زخمی عمیق بر کمرش باقی گذاشت. حتی وقتی در ارتفاع کوهستان بر صلیب کشیده شد، صاعقهای به او خورد و در سرمای کشندهی ایتالیا در آن فصل، دچار سرمازدگی شد. وقتی تولید یک فیلم این چنین پر از درد و رنج بوده، و قرار است روایتگر شکنجهها و به صلیب کشیده شدن مسیح باشد، دیگر چه انتظاری دارید؟
تماشای زجرها و «مصائب»ی که به مسیح روا میرود، روحیهی سخت و مستحکمی میخواهد و خشونتی که در فیلم به تصویر کشیده شده، ممکن است حالتان را دگرگون کند. ولی با همهی اینها، مصائب مسیح موفق شد در زمان خودش، پرفروشترین فیلم با درجهی بزرگسال(R) شود و هنوز هم جزو بحثبرانگیزترین فیلمهاست. اما به سختی میشود تماشای دوبارهاش را تحمل کرد. دیدن بدن لت و پار مسیح و خونی که از آن میریزد و غم نهفته در تمام دقایق فیلم، چیزی نیست که به این زودیها از ذهنتان پاک شود و معمولا دلیلی برای بازیابی این تجربیات ناخوشایند نخواهید داشت، مگر لذتهای خودآزارانه.
ولی با وجود همهی اینها، موسیقی مسحورکنندهی جان دبنی – که قطعهی مشهورش (Resurrection) را حتما در جاهای مختلف شنیدهاید- اتمسفر گیرا و تکاندهندهی فیلم و حضور ابلیس در جاهایی از فیلم که با آن نوزاد وحشتناک در بغلش مو به تنمان سیخ میکرد، از جمله مواردی است که فیلم مل گیبسون را در خاطراتمان ماندگار کرده.
کوهستان بروکبک
عنوان اصلی: Brokeback Mountain
هیث لجر فقید و دوستداشتنی پیش از آن که با بازی فوقالعادهاش در نقش جوکر و مرگ نابهنگامش خبرساز شود، فیلمی بازی کرده بود به کارگردانی انگ لی که اولین نامزدی اسکار را برایش به همراه داشت و به عنوان یکی از غمگینترین فیلمهای جهان شناخته میشود. کوهستان بروکبک روایتگر عشقی نامتعارف بود و رابطهی دو کابوی با بازی لجر و جیک جیلنهال که نمیدانستند چطور خودشان را در جامعهای که آنها را برنمیتابید جا کنند و در آخر هم به پایانی تراژیک میرسیدند. دیدن این فیلم تجربهی تلخی است و جملهی مشهورش (کاش میدونستم چه جوری فراموشت کنم) در آن سالها قلب خیلی از سینمادوستان را به درد آورده بود. فیلم موفقیتهای زیادی کسب کرد و علاوه بر نامزدی لجر، جیلنهال و میشل ویلیامز برای بازیگری، نامزد بهترین فیلم و فیلمبرداری هم شده و توانسته بود سه اسکار فیلمنامه، کارگردانی و موسیقی(ساختهی گوستاو سانتائولایا) را از آن خود کند. مخاطبان هم استقبال گرمی از آن کردند و فروش جهانیاش در سال ۲۰۰۵ به ۱۷۸ میلیون دلار رسید. ولی تماشایش تجربهی غمانگیزی است. فیلمی پر از فقدان و حسرت که وقتی حالا و بعد از مرگ لجر ببینیمش، غم و اندوهش دو چندان میشود. حس و حالی محزون در فیلم جریان دارد که اثرش مدتی در ذهنتان میماند، و شاید به این زودیها دلتان نخواهد دوباره سراغش بروید.
مه
عنوان اصلی: The Mist
فیلمی که بر اساس کتابی از استفن کینگ ساخته شده و کارگردانش فرانک دارابونت است. ترکیب جذابی استT ولی یکجورهایی آنطور که انتظارش میرفت در نیامد، نمیدانیم دلیلش جلوههای کامپیوتری متوسطش بود یا ترکیب بازیگران ناهمگون. مهی مرموز سراسر شهری در آمریکا را احاطه میکند و تعدادی از ساکنین در سوپرمارکتی پناه میگیرند، از جمله یک پدر به همراه پسر کوچکش. با عمیقتر شدن فاجعه و پیش آمدن رخدادهایی عجیب و محیرالعقول، رفته رفته اختلاف بین بازماندگان در سوپرمارکت بیشتر و بیشتر میشود تا جایی که عدهای برای زنده ماندن، باید علاوه بر مه غلیظ و هیولاهای پشتش از دست یک عده خشکه مقدس و مذهبی افراطی هم نجات پیدا کنند.
بعد از تماشای این فیلم، عملا حس میکنید فلج شدهاید و یکی از غمگینترین فیلمهای جهان را دیدهاید. پایانبندی تکاندهنده و حتی آزاردهندهاش، مخاطب را در شوکی فرو میبرد که تا مدتها رهایش نمیکند. گروه Dead can Dance قطعهای دارد تحت عنوان The Host Of Seraphim. این آهنگ را حالت عادی هم که گوش کنید، غم دنیا روی سرتان خراب میشود و حس میکنید دنیا به آخر رسیده. حالا در این فیلم واقعا دنیا دارد به آخر میرسد و هیولاهایی عظیمالجثه اتفاقی شبیه بلاهای انجیل رقم زدهند، و تصورش را کنید دقایق پایانی این موسیقی پخش میشود و بعد از آن شوک ویرانگر، ادامه پیدا میکند و تا پایان تیتراژ هم میرود (این قطعه نزدیک هفت دقیقه است). فکر نکنم حرف دیگری بماند.
پسری با پیژامهی راه راه
عنوان اصلی: The Boy in the Striped Pajamas
احتمالا تا الان کلی فیلم و سریال دربارهی جنگ جهانی دوم و جنایت آلمان نازی بر یهودیان دیدهاید؛ شاید بعضی از آنها را هم لایق قرار گرفتن در فهرست غمگینترین فیلمهای جهان بدانید. این یکی ولی فرق میکند. ماجرای دوستی و رفاقت فرزند یکی از افسران ارتش آلمان با پسربچهای که در اردوگاه یهودیان اسیر است. لابد خودتان حدس میزنید عاقبت چنین رفاقتی چیست. فارغ از پایانبندی ناراحتکنندهی آن که قلب خیلیها را میشکند، فیلم صحنههای تاثیرگذار و ناراحتکننده کم ندارد. از نمایش همیشگی جفاهای تحمیل شده به یهودیان گرفته تا کاراکتر مستخدم محجوبی که مظلومیت و چهرهی رنجکشیدهاش دلتان را به درد میآورد.
پسربچههای فیلم آنقدر معصوم و بانمکاند که وقتی اتفاق نهایی برایشان رخ میدهد، سنگدلترین مخاطبان را هم تکان میدهد.
مارک هرمن این فیلم را با اقتباس از رمانی به همین نام نوشتهی جان بوین ساخته و بازیگرانی چون اسا باترفیلد(همان هوگو کابرهی فیلم اسکورسیزی، که اینجا خیلی بچهتر است، و صد البته کوتاهتر)، ورا فارمیگا و دیوید تیولیس در آن بازی کردهاند.
رقصنده در تاریکی
عنوان اصلی: Dancer in the Dark
تماشای فیلمهای لارس فون تریه هیچ وقت راحت نیست، چه برسد به اینکه فیلمی از او در فهرست غمگینترین فیلمهای جهان هم قرار گرفته باشد. فیلمساز جنجالی دانمارکی همیشه فیلمهای بحثبرانگیزی میسازد که معمولا به مذاق همه خوش نمیآید. رقصنده در تاریکی که در آن بیورک، خوانندهی مشهوری ایسلندی بازی کرده، داستان سلما، مهاجری اهل چک را روایت میکند که با پسرش جین به روستایی در آمریکا آمده و در کارخانهای کار میکند. بینایی سلما به دلیل نوعی بیماری ارثی در حال تحلیل است و او که نمیخواهد پسرش هم به سرنوشت او دچار شود و دنیایش ذره ذره در تاریکی فرو رود، در به در دنبال جمع کردن پول برای عمل چشمهای اوست. ولی خب این فیلمی از فون تریه است، و همه چیز قرار است به فاجعه ختم شود. سلما بالاخره کاملا نابینا میشود و از کارخانه اخراجش میکنند. در همین حین، فردی که قرار بود دوست و معتمد او باشد از شرایط نابیناییاش سو استفاده میکند و تمام پس اندازش را از او میدزدد. سلما هم که برای نجات چشمان پسرش از هیچچیز نمیگذرد، برای پس گرفتن پول با آن فرد درگیر میشود و درنهایت او را میکشد(هم سهوا و هم عمدا). اگر فکر میکنید ذکر مصیبتهای فیلم تمام شده سخت در اشتباهید. چون اصلیترین ضربهی حسیاش را در دقایق پایانی و صحنهی اعدام سلما رو میکند. جایی که سلما مستاصل و وحشتزده گریه میکند و گویی بدنش فلج شده و احساس خفگی میکند. التماسهای سلما و فریادهای وحشتزدهاش وقتی میگوید نمیتواند نفس بکشد، چیزی نیست که حالا حالاها از یادتان برود. رقصنده در تاریکی نخل طلای کن را بُرد و بیورک هم جایزهی بهترین بازیگر زن را گرفت.
مسیر سبز
عنوان اصلی: The Green Mile
فرانک دارابونت در طول کارنامهی سینماییاش کلا چهار فیلم تا به حال ساخته که دوتایش در لیست غمگینترین فیلمهای جهان قرار گرفته است. مسیر سبز با بازی تام هنکس و باز هم اقتباسی از استفن کینگ، از آن فیلمهایی است که کمتر کسی پیدا میشود که ندیده باشدش یا حداقل اسمش را نشنیده باشد. داستانی دربارهی چند محکوم به اعدام و نگهبانانشان که زندگیشان با ورود یک زندانی عجیب که ظاهری هیولایی ولی قلبی کودکانه دارد (جان کافی) و به طرزی غریب میتواند معجزه کند و مردم را شفا دهد، دستخوش تغییر میشوند. فیلم سه ساعت و خردهای است ولی با این حال حتی یک لحظه هم شما را خسته نمیکند، ولی در پایان این سه ساعت شاید از لحاظ روحی کلا به هم بریزید. تماشای اعدام هیچ انسانی راحت نیست، ولی وقتی صد و اندی دقیقه با مردی مهربان که با معجزههایش به همه کمک میکند وقت گذرانده باشید و در آخر مجبور شوید ببینید که روی صندلی الکتریکی مینشیند، چیزی درونتان تکان میخورد که شاید هیچوقت سر جایش برنگردد. مسیر سبز در سال ۲۰۰۰ توانست نامزدی اسکار بهترین فیلم، فیلمنامه، صداگذاری و بازیگر مکمل مرد (مایکل کلارک دانکن در نقش جان کافی، که در سال ۲۰۱۲ درگذشت) را کسب کند. از کتابها و داستانهای کوتاه استفن کینگ تا به حال بیشمار فیلم و سریال ساخته شده و همچنان میشود، ولی او گفته مسیر سبز تنها اقتباسی است که کاملا به داستان او وفادار مانده. در ابتدای فیلم، شخصیت تام هنکس را میبینیم که پیر شده و در آسایشگاه سالمندان روزگار میگذراند، و با شنیدن آهنگی یاد جان کافی میافتد و وارد فلاشبکی سه ساعته میشویم و میفهمیم بعد از سالها هنوز فراموشش نکرده. جان کافی کاراکتری است که همیشه در خاطرتان میماند و هر از گاهی ممکن است مثل تام هنکس یادش بیفتید و تصاویرش در ذهنتان مرور شود.
برگشتناپذیر
عنوان اصلی: Irréversible
فیلمی که گاسپار نوئه علنا در آن قصد آزار مخاطب را داشته و خیلیها در زمان اکرانش وسط فیلم حالشان به هم ریخته و از سالن بیرون رفتهاند. نه فقط به دلیل حجم زیاد خشونت و حرکات دوربین عجیب و غریب، گویا در نیم ساعت ابتدایی نویزی در فیلم گنجانده شده که حالت تهوع و سرگیجه به شنوندهاش دست میدهد. راجر ایبرت در توصیف این فیلم گفته بود که خشونت و بیرحمی تصویر شده در آن به قدری زیاد است که از نظر خیلیها غیرقابل تماشا خواهد بود. گفته شده در جریان نمایش فیلم در جشنوارهی کن، سه نفر هم از هوش رفتهاند.
در برگشتناپذیر تعدادی از آزاردهندهترین صحنههایی را میبینید که تا به حال در سینمای جریان اصلی وجود داشته. داستان فیلم برعکس روایت میشود و در یک روز میگذرد و در آن ونسان کسل بعد از اینکه مونیکا بلوچی قربانی تجاوزی خشونتبار و سهمگین میشود، در پی انتقام است، و انتقام به شدت سختی هم میگیرد. گاسپار نوئه در کل سه صفحه فیلمنامه داشته و میشود گفت تمام دیالوگهای فیلم بداهه بودهاند. این فیلم را که ببینید، چه بخواهید چه نخواهید از ذهنتان پاک نخواهد شد.
مرثیهای برای یک رویا
عنوان اصلی: Requiem for a Dream
احتمالا همین عنوانش هم نشان دهد که با چه چیزی طرفیم و چرا این اثر سینمایی را در لیست غمگینترین فیلمهای جهان قرار دادهایم. قرار است نظارهگر متلاشی شدن رؤیای چند نفر باشیم که با بیرحمی تمام زندگیهایشان سمت تباهی میرود. موسیقی این یکی را هم خیلی جاها شنیدهاید. قطعاتی که کلینت منسل برای فیلم دارن آرنوفسکی ساخت تبدیل به حافظهی جمعی خیلی از سینمادوستان شده.
مرثیهای برای یک رویا چیزی جز ناامیدی و حسرت برای مخاطبانش ندارد. خود آرونوفسکی گفته در این فیلم به انواع مختلف اعتیاد پرداخته، اعتیاد معمول و همیشگی مواد مخدر که به صورت وابستگی شدید کاراکتر جرد لتو و جنیفر کانلی به هروئین تصویر شده، و نوع دیگری از اعتیاد که مادر جرد لتو (الن برستین که نامزد اسکار هم شد) را وادار میکند به وسوسهی تبلیغات تلویزیونی هرکاری با بدنش بکند. بلاهای جسمی و روانی و حسی که بر سر تک تک کاراکترهای فیلم میآید چیزی نیست که دوست داشته باشید دوباره ببینید، و خود فیلم هم کمکی به این وضعیت نکرده. همه چیز در مهلکترین حالت خودش تصویر شده و روایت و فیلمبرداری و تدوین همگی در خدمت انتقال ناراحتکنندهترین و آزاردهندهترین حسها هستند. چه توقعی دارید؟ فیلم را همان کسی ساخته که بعدها مادر را ساخت. شاید آن را هم باید در لیست میآوردیم.
چه فیلمهایی در صف جشنوارهی فیلم کن ۲۰۲۰ بودند؟
این فیلما واقعا شاهکاره
سلام.
جناب دنبال یه فیلم بر اساس واقعیت هستم که قبلا نگاه کردم ولی اسم فیلم یادم نیست و الان نمیدونم چطور پیداش کنم
ایا امکان این که با خلاصه داستان فیلم بشه پیداش کرد؟
اگر از فیلمهای موج نوی کره هم یادی میکردید عالی میشد ، شاهکارهایی مثل ،«اولد بوی» « من شیطان را دیدم » « بیتر سوییت لایف» یا فیلم شیون یا خاطرات قتل که واقعا تکرار نمیشن . البته کره بواسطه کهن فرهنگ و کهن الگوهای شرقی / رهایی بعد از خفقان / و غربگرایی گاها مسخره ای که داره ؛ کارایی خلق کرده که تو حوزه سینما بی بدیلن
الد بوی تکرار نمیشه بنظرم پیامه فیلم تاثیراته ناگواره یه اشتباهه به ظاهر کوچیکه
خدا قوت جناب شجاعی نوع قلم شما میخکوب کننده بود از کلمه به کلمه متن تاثیر گرفتم.
ااتفاقا برعکس، فیلم a monster calls و green mile رو چندین بار دیدم. شاهکار هستند
خانه ای از جنس شن و ماسه هم میتونست در صدر لیست قرار بگیره که جزو قشنگترین فیلم هایی هست که تا امروز دیدم
دارن آرنوفسکی یک فیلمساز جدی و عمیقه. ایشون برای تفریح و سرگرمی و پاپ کورن و آبمیوه توی سینما که فیلم نمیسازه !! من هم فیلم مادر و هم مرثیه ای برای یک رویا رو بارها تماشا کردم و لذت بردم و هر بار نکته قابل تامل جدیدی ازش کشف کردم. تاسف بارتر این هست که فیلم ارزشمند مسیر سبز رو هم در این لیست جای دادید !!! بهتر بود تیتر مطلب رو می گذاشتید: فیلم هایی که مخاطبان بی حوصله و غیر جدی سینما با آن ها حال نخواهند کرد !!
بعضی فیلمها را نمیشود دوباره دید، نه به خاطر این که بد ساخته شدهاند و یا داستانشان تکراری و حوصلهسر بر است. در واقع خیلی از فیلمهای این لیست آثار مهم و تاثیرگذاری هستند و جوایز بزرگی به دست آوردهاند و تحسین منتقدان را برانگیختهاند. نمیشود دوباره دیدشان چون تماشایشان طاقت فرساست، صحنههایی آزاردهنده و غمانگیز پیش چشمهایمان میآورند که تا مدتها فراموش نمیشود و ترجیح میدهیم دوباره تجربهاش نکنیم، هرقدر هم که موسیقیشان درجهیک و به یادماندنی باشد، یا نقشآفرینیهایی شگفتانگیز از بازیگرانی دوستداشتنی در آنها دیده باشیم
فیلم سنگسار ثریا م. نیز همچنین
متشکرم ولی جمله کلیدی که نمیتوان یا نمیشود دوباره دید کاملا چرند هست و اتفاقا من بشخصه فیلم مسیر سبز مه مصائب مسیح و مرثیه ای برای یک رویا را چندین بار دیدم اما در فاصله زمانی.
چون کلا نمیشود در فاصله کوتا به تنهایی یک فیلم را دوبار دید هر چند ان فیلم بسیار گیرا باشد .