جذابترین شخصیتهای سریالها؛ از جویی فرندز تا تیریون گیم آف ترونز
شخصیتهای داستانی نقش عجیب و جذابی در زندگی ما ایفا میکنند. انسانهایی خیالی که از ذهن نویسندگانشان خلق شدهاند و بعد بازیگری توانا به آنها زندگی بخشیده و انقدر گرم و واقعی و زنده به نظر میرسند که خیلی اوقات به خودمان میآییم و میبینیم داریم پا به پای آنها اشک میریزیم، میخندیم، میترسیم یا هیجانزده میشویم.
ماجرا از چه قرار است؟ هیچکدام از آنها که واقعی نیستند، همهمان هم میدانیم یکسری بازیگر دارند مقابل دوربین و تیمی چند ده نفره از عوامل، «نقش» بازی میکنند. دلیلش ساده است، شخصیتهایی که خوب خلق و پرداخته شدهاند، و بازیگرانی درجه یک آنها را به زندگی آوردهاند، بعد از مدتی راهشان را به درون ذهنمان باز میکنند و تبدیل به بخشی از حافظهمان میشوند، انگار با دیدن تصاویری از زندگیشان یکی از آشناهایمان (و در برخی موارد حتی عضوی از خانوادهمان) میشوند و آنها را به عنوان انسانی واقعی میپذیریم.
حالا حسابش را کنید وقتی قرار است در یک سریال طولانی و چند فصلی با این کاراکترها همراه شویم، چه حجمی از خاطرات و تجربیات مشترک از آنها به ذهنمان منتقل میشود. مگر دوست داشتن و وابستگی به آدمهای واقعی زندگیمان با چیزی به جز خاطرات و تجربیات مشترک رقم میخورد؟
با هم تعدادی از همین شخصیتهای جذاب و به یاد ماندنی سریالها را مرور میکنیم، شخصیتهایی محبوب و منحصر به فرد که در ذهن تماشاگران زیادی جا خوش کردهاند و دوست و آشنا و خانوادهشان شدهاند.
دکتر گرگوری هاوس
بازیگر: هیو لوری
سریال: House M.D
جملهی مشهور: Everybody Lies
گرگوری هاوس شخصیتی است که خیلی از طرفدارانش را علاقهمند به پزشکی کرد. هاوس دکتر نابغهای است که با بدن بیمارها مثل صحنهی جرم برخورد میکند و خود بیماری را هم مثل یک جنایتکار خطرناک و باهوش میبیند که حتی از تعقیبش لذت میبرد. اگر جنایتکار/بیماری پیش پا افتاده باشد و در عرض چند دقیقه قابل حل شدن، توجهش را جلب نمیکند و ترجیحش این است که پروندههای پیچیده را حل کند، مریضیهایی که کمتر کسی توانایی درمان یا علتیابیاش را دارد. چون ذهن مشوش و پر دغدغهی گرگوری هاوس برای آسایش و خلاصی از درد جانکاه و مزمنی که چندین سال است گریبانگیرش شده، به قویترین حواسپرتیها نیاز دارد، و هیچ حواسپرتی ای اندازهی یک معمای حل ناشدنی نمیتواند او را آرام کند. هرچقدر وایکودین با تجویز و بدون تجویز بیندازد بالا و هرچقدر هم خودش را سرگرم کند فایدهای ندارد. پروندههای سخت و بیماریهای خطرناک و رازآلود تنها مخدری است که کامل رویش اثر میکند. چون وایکودین که این اندازه عزیزش هم میدارد، فقط از پس درد مهلک پایش بر میآید، نه آشوبی که هر روز و هر ساعت در سرش جریان دارد.
جملهی معروف گرگوری هاوس این است: همه دروغ میگویند. دیدگاهی که شاید در ظاهر منفینگر و تلخ به نظر برسد، ولی در اصل نکتهای کلیدی در درک آدمها و روابطشان (و بیماریهایشان) است. هرچه سریال بیشتر جلو میرود و با موقعیتها و آدمهای بیشتری آشنا میشویم، میفهمیم که هاوس اصلا بدبین و منفینگر نیست، بلکه حقیقت زندگی و آدمها را خیلی بهتر از بقیه درک کرده، و همین باعث شده ترجیح دهد در تنهایی زندگی کند و به جز ویلسون – دوست و یار همیشگیاش- با کسی صمیمی نشود. چون صمیمی شدن یعنی آسیب، ناراحتی و کنار آمدن با خلاء، چیزهایی که به هاوس ضربههای سختی وارد میکند. برای همین در ظاهر انگار اهمیتی به اطرافیانش نمیدهد و همه چیز را با شوخی برگزار میکند. ولی وقتی در تنهاییهایش همراه او میشویم، میبینیم اتفاقا بیشتر از بقیه اهمیت میدهد، به دنبال کمک است و حتی برای رفع مشکلشان از همه چیزش مایه میگذارد. وقتی بیشتر از همه اهمیت بدهی، بیشتر از بقیه هم آسیب میبینی. پس مجبور است خودش را پشت ظاهر بیخیال و شوخ و حواسپرتش پنهان کند، تا کمی از درد و رنجهایش بکاهد.
هاوس از جذابترین و به یادماندنیترین شخصیتهایی است که تا به حال به تصویر در آمده. میتوان بارها و بارها به تماشای ماجراهایش نشست و با شوخیهای درجهیکش خندید و از رنجهایش غمگین شد. بعد از پایان سریال و هشت فصل بیست قسمتی، هر از گاهی به یادش میافتید و به این فکر میکنید که الان کجاست، و زندگیاش چطور میگذرد؟
و دلتان برایش تنگ میشود.
الیوت الدرسون
بازیگر: رامی مالک
سریال: Mr. Robot
جملهی مشهور: Hello, Friend
همان چند دقیقهی ابتدایی قسمت اول مستر روبات را که ببینید و نریشن الیوت الدرسون را بشنوید، این هکر منزوی و مردم گریز و دوست داشتنی در دلتان جا باز میکند. صدای رامی مالک و حرفهایی که الیوت میزند به قدری جذاب و در جاهایی تکاندهنده است که بعد از مدتی شنیدن نریشنهای او جزو عادتهای زندگیتان میشود و دلتان میخواهد مدام در راهروهای در هم گره خورده و تاریک و پر از سوال و معمای این هکر نابغه پرسه بزنید و بیشتر بشناسیدش، و دنیای پر از سیاهی و نا امیدی او را ببینید. نگران هم نباشید، الیوت از همان ابتدای سریال، شما را به رسمیت میشناسد و خطابش در تمام نریشنها با همین جمعیت ناظر خاموش است که خودش دستش را گرفته و به زندگی تاریک و تلخش آورده. آماده باشید تا دنیا را از فیلتر نگاه پسری ببینید که به خاطر اتفاقات وحشتناکی که برایش رخ داده، هیچ دید مثبتی به هیچ انسانی ندارد و به ندرت کسی را به حلقهی انزوای تاریکش راه میدهد. هر نوع اعتمادی به دنیا و آدمها از او سلب شده و نزدیکترین افرادش را هم با شک و تردید مینگرد. شک و تردیدی که بی دلیل هم نیست، همه رازی ترسناک درونشان پنهان کردهاند که خواسته یا ناخواسته به او آسیب میزند.
همین قابلیت، همین بدبینی همیشگی نسبت به تمام آدمها، به الیوت قدرتی داده که بیشباهت به ابرقهرمانها نیست. با دیدن نقاط مبهم زندگی افراد، چیزی مغزش را قلقلک میدهد، و همین قلقلک او را به کشف رازهای کثیف و پنهان آدمها هدایت میکند و آنها را به مجازات عملشان میرساند. بدون اینکه افتخار یا غروری بابت این اعمال قهرمانانه نصیبش شود. گویی هدفش فقط پاک کردن دنیای اطرافش از هیولاهایی است که مردم بیگناه را تهدید میکنند. بعد از فصل پایانی سریال و افشاگری نهاییاش که بیننده را در شوکی دلپذیر فرو میبرد، تازه میفهمیم دلیل تمام این اتفاقها چه بوده، و اصرار الیوت مبنی بر پاکسازی دنیا از تهدید آدمها از چه ماجرای هولناکی نشات گرفته. شخصیت الیوت الدرسون همچون پازلی چند لایه و به هم ریخته است، در هر فصل قطعاتی از این پازل کنار هم قرار میگیرند و هر بار به درک تازهای از او میرسیم. کشف و شهودی که در آن خود الیوت همراهیمان میکند. چون ذهنش با چنان ضربات هولناکی به هم ریخته که خودش هم بخشهای زیادی را از یاد برده و باید برای چیدن این پازل و شناخت و یادآوری کامل خودش، مسیری مملو از خون و عرق و درد و رنج طی کند. تا اینکه سرانجام و در قسمت پایانی، آخرین قطعهی پازل سر جایش قرار میگیرد و یکی از بهترین پایانبندیهای سریالها رقم میخورد، و ما الیوت الدرسون واقعی را میشناسیم.
فیونا و فرنک گلگر
بازیگر: امی راسم و ویلیام اچ. میسی
سریال: Shameless
جملهی مشهور: !Nobody f*#&s with the Gallaghers
اصولا تک تک اعضای خانوادهی گلگر میتوانند در این لیست باشند. این خانوادهی عجیب و غریب جزو خاصترین و جذابترین کاراکترهای داستانی هستند و کافی است یکی دو قسمت این سریال را ببینید تا با این خواهرها و برادرهای غیر قابل کنترل چنان ارتباطی برقرار کنید که انگار سالهاست میشناسیدشان.
فیونا، بزرگترین خواهر است و از زمانی که یادش میآید، نقش پدر و مادر را برای بقیه بازی کرده. دختری است که خیلی زودتر از سنش بزرگ شده و ناملایمات زیادی را از سر گذرانده و همچنان میگذراند. تمام بدبختیهای دنیا هم سرش خراب شود، یاد گرفته که باید زود خودش را جمع و جور کند و به مسئولیتهایش برسد. چون میداند دنیا صبر نمیکند و بهت فرصت نمیدهد که تمام مدت گریه کنی و برای خودت تأسف بخوری. هرچقدر هم مصیبت سرت هوار شود، مجبوری بلند شوی و ادامه دهی. مهمترین چیز برایش همیشه همین خانوادهی به هم ریخته و آسیبدیدهاش است. کار میکند و پول در میآورد و همزمان دغدغهی صبحانهی خواهر و برادرهایش را دارد. هرچقدر هم پر دردسر باشند و خیلی وقتها اذیتش کنند و حتی از او متنفر شوند، فیونا مثل کوه پشتشان میماند و از خیلی چیزهایش مایه میگذارد تا این بچههای سردرگم از آب و گل در بیایند. با دیدن سریال، ارتباط عاطفی عمیقی با او پیدا میکنید که در کمتر موقعیتی پیش میآید. انگار خواهر معنویتان است و واقعا برای زندگیاش نگران میشوید، دلتان میخواهد بهترین اتفاقها برایش بیفتد و از غمها و ناراحتیهایش دلتان به درد میآید.
فرنک گلگر، پدری که همیشه هست و هیچ وقت نیست پدیدهی عجیب و غریب و جذابی است که نمونه ندارد. درصد بالایی از دوران زندگیاش را به مستی و خوردن مشروبات الکلی تا سر حد مرگ میگذراند و همه، حتی بچههایش را هم ابزاری برای رسیدن به مقاصدش (پول یا نوشیدنی، یا پول برای خریدن نوشیدنی) استفاده میکند. به اینکارش حتی افتخار هم میکند و معتقد است بچههایش مستقل و قدرتمند بار آمدهاند، که بیراه هم نمیگوید. ولی فرنک گلگر برخلاف تمام بیمسئولیتیها و رفتارهای خطرناکش، انگار واقعا این بچهها و آن خانهی درب و داغان را دوست دارد. چون برخلاف مادرشان که خیلی زود همهشان را ول کرد و رفت، فرنک باقی ماند و همیشه در همان محله پرسه زد. هرجای دنیا هم رهایش کنند و هرطرفی برود، باز هم انگار دلش میخواهد کنار این بچهها باشد و یک جوری راهش را برای بازگشت به آن خانه پیدا میکند. در فصل نهم و وقتی فیونا بالاخره تصمیم میگیرد خانه و خواهر و برادر هایش را برای همیشه ترک کند و سراغ شهری دیگر و ماجراهایی و زندگی تازهتری برود، فرنک تنها کسی است که عمیقا از رفتن او دلشکسته و غمگین است و حتی نمیتواند برگردد و رفتنش را نگاه کند.
این پدر و دختر خیلی زود تبدیل به شخصیتهای محبوبتان میشوند.
والتر وایت
بازیگر: برایان کرانستون
سریال: Breaking Bad
جملهی مشهور: Say My Name
مسیری که والتر وایت در سریال برکینگ بد طی میکند کلاس شخصیتپردازی است. پس تعجبی ندارد کاراکترش چنان عمیق و زنده و تاثیرگذار در آمده باشد که همیشه در بین شخصیتهای به یادماندنی و جذاب، جایگاهی رفیع برای خودش حفظ کند. داستانش را تا الان احتمالا همه شنیدهاند.معلم دبیرستانی که وقتی میفهمد به سرطان مبتلا شده و وقت زیادی برای زندگی ندارد، خودش را از قید و بندهای همیشگی رها میکند و ذره ذره هیولایی از درونش سر بر میآورد که گویی سالیان سال آن زیرها زندانی شده بوده و حالا و در وقت محدودی که دارد، با تمام قوایش میتازد و میتازد. تغییر تدریجی والتر وایت محجوب به هایزنبرگ نابغه و بیرحم، چنان با ظرافت و دقت طراحی شده که نظیرش را شاید در سریال دیگری نبینیم.
شاید جنایتهای سنگدلانهای ترتیب دهد و نقشههای هوشمندانهای بکشد که زندگی اطرافیانش را خراب کند، ولی نمیتوانید دوستش نداشته باشید و تحسینش نکنید. هیچوقت تکلیفتان روشن نیست که او را در کدام دستهبندی قرار دهید. قهرمان؟ ضد قهرمان؟ هیولا؟ انسان؟ وقتی شخصیت انقدر پیچیده باشد که در هیچ چارچوبی نگنجد، یعنی به قدری واقعی و چند لایه خلق شده که آدم را به وحشت میاندازد. نمیدانید دوستش داشته باشید و برایش دل بسوزانید، یا ازش متنفر باشید و منتظر باشید زودتر به سزای اعمال هولناکش برسد. والتر وایت مخاطب را در دوراهیهای اخلاقی بیشماری قرار میدهد که باعث میشود خیلی از پیشفرضهای همیشگیاش را زیر سؤال ببرد.
فلیبگ
بازیگر: فیبی والر بریج
سریال: Fleabag
جملهی مشهور: This is a love story
یکی از پوسترهای سریال، فیبی والر بریج را نشان میدهد که با چشمهایی اشکبار و صورتی که آرایشش به خاطر گریهای شدید به هم ریخته در خیابان راه میرود. تصویری از یک صحنهی بسیار کلیدی در آخر فصل اول و نشاندهندهی اینکه قرار نیست با یک سریال کمدی معمولی طرف باشید. فلیبگ همانگونه که با نگاههای گاه و بیگاهش به دوربین و واکنشهای بامزه و موقعیتهای خندهداری که نشانتان میدهد میخنداندتان، با نشان دادن راز تلخ و تنهاییهای واقعیاش متاثرتان هم میکند. شکستن دیوار چهارم و صحبت با مخاطب چیز تازهای نیست، ولی به ندرت از آن به عنوان یک عنصر داستانی و کلیدی در روایت و شخصیتپردازی استفاده شده. در ابتدا ترفند داستان برای جذابتر شدن سریال به نظر میرسد. چون هربار که رو به دوربین حرف میزند و یا حتی نگاهی گذرا به ما میاندازد، نمیتوانید لبخند نزنید.
اما وقتی دلیل این ماجرا برایتان افشا میشود، تازه میفهمید که شکستن دیوار چهارم در فلیبگ بیدلیل نبوده، و او نه با مخاطب، بلکه با دوست خیالیاش تعامل دارد. دوستی خیالی که بعد از اتفاقی ناراحتکننده به وجود آمده که تنهاییهای این دختر سر حال و بامزه را پر کند تا یادش نیاید چه اتفاق هولناکی افتاده و چقدر خودش را بابت مرگ تنها دوستش بو سرزنش میکند. وقتی در انتهای فصل دوم و از سر گذراندن ماجراهای مختلف، بالاخره با این اتفاق و نقش خودش در آن کنار میآید و به بلوغی تازه میرسد، با دوست خیالیاش (و ما) خداحافظی میکند و میرود که برود، به خودتان میآیید و میبینید با یکی از زندهترین و چند لایهترین شخصیتهای کمدی آشنا شده بودید.
ریک سانچز
صداپیشه: جاستین رویلند
سریال: Rick & Morty
جملهی مشهور: Wubba Lubba Dub Dub
تصور کنید پدربزرگی داشته باشید که نابغهای بینظیر است و برای تفریح، اختراعاتی عظیم و حیرتانگیز میکند که هرکدام توانایی ایجاد انقلاب در علم بشر داشته باشد. ریک سانچز دانشمندی دیوانه است که برای اینکه یک روز صبح و سر میز صبحانه کره به دستش برسد، یک روبات کوچک با هوش مصنوعی پیشرفته اختراع میکند که بحران اگزیستانسیالیستی هم دارد، یا وقتی حوصلهاش سر میرود خودش را خیارشور میکند. او پدربزرگ مورتی است، که بعد از سالها غیبت یکهو سر و کلهاش پیدا میشود و این نوهی بختبرگشتهاش را به ماجراجوییهایی در گسترهی فضا و زمان میبرد. هیچ چیز در عالم هستی وجود ندارد که ریک سانچز را متعجب کند، از دنیاهای مختلف و رنگارنگ و باشکوه با ساکنین محیرالعقولش گرفته تا مبارزه با گونههای فضایی پیشرفته و سلاحهای مرگبارشان.
ولی تمام اینها لایهی سطحی شخصیت اوست. در جایی از سریال متوجه میشویم ریک از اتفاقاتی که درون مغز باشکوهش میگذرد در رنج و عذابی دائمی است و تکه کلام عجیبی که مدام میگوید ( Wubba Lubba Dub Dub) در واقع درخواست کمک است و معنیش این است که من در عذابم، خواهش میکنم کمکم کنید. برای همین است که آرام و قرار ندارد و نمیداند با انرژی مغزش و این حجم عظیم دانش و استعداد و اطلاعات چه کند. شاید ما هم اگر جای او بودیم یک روز خودمان را در قالب یک خیارشور در میآوردیم. ریک سانچز شخصیتی است که چارهای جز دوست داشتنش ندارید و خیلی زود به یکی از محبوبترینهایتان تبدیل میشود.
کازمو کریمر
بازیگر: مایکل ریچاردز
سریال: Seinfeld
جملهی مشهور: !I’m out there, Jerry, and I’m loving every minute of it
همسایهی دراز قامت و همیشه مزاحم جری ساینفلد، از آن شخصیتهای مکملی است که به اصطلاح سریال را مال خود میکند. کریمر آنقدر راحت خودش را در دل همه مخاطبان جا کرد که مدتی از آغاز سریال نگذشته بود که هر بار ورودش به خانهی ساینفلد (که با هجومی ناگهانی در را باز میکرد و یکهو ظاهر میشد) با صدای تشویق و واکنش تماشاچیان زنده همراه بود. مرد سادهدلی است که سعی دارد از همهی امکانات موجود بهترین استفاده را ببرد. ولی هیچ وقت قصد و نیت شومی ندارد و اتفاقا خیلی مهربان هم هست و حتی به دنبال کمک کردن به اطرافیانش هم هست، البته به روش عجیب و غریب خودش. در طول قسمتهای متعدد سریال، بارها با کارهای عجیب و خندهدار کریمر روده بر میشوید و از طرز فکرش به مسائل مختلف حیرت میکنید. کریمر کسی است که یکهو به سرش میزند همیشه چیزها را تر و تازه بخورد و چیزی در یخچال نگذارد و با اینکارش همه را به دردسر میاندازد. یا به خاطر اتفاقاتی پیش پا افتاده و مضحک از شرکتهای مختلف شکایت و ادعای خسارت میکند و با کمک وکیل دیوانهتر از خودش، برنده هم میشود. کریمر همسایهای است که آرزو میکنید هیچوقت نداشته باشید، ولی از تماشایش نهایت لذت را میبرید.
جک باور
بازیگر: کیفر ساترلند
سریال: ۲۴
جملهی مشهور: This is the longest day of my life
حدود بیست سال پیش، شخصیتی خلق شد که با اقدامهای قهرمانانه و صحنههای اکشن نفسگیرش مخاطبان را مجذوب خودش کرد. جک باور قهرمان اکشنی است که هم قدرتها و مهارتهایی مثل فیلمهای هالیوودی دارد، و هم نقصها و آسیبپذیریهایی که او را زمینی و باورپذیر کرده. بهخاطر همین ترکیب دو ویژگی، بینندههای زیادی با او ارتباط برقرار کردند و در طول ۸ فصل طولانی، به تماشای ماجراهای پر فراز و نشیبش نشستند و دیدند که چطور با تمام وجودش مقابل حملات تروریستی مختلف و توطئههای خارجی و داخلی ایستاد، و همزمان به درگیریهای خانوادگیاش رسید. انواع و اقسام بلاهای جسمی و روحی سرش آمد و مصیبتهایی شخصی هم گریبانگیرش شد. ولی هیچوقت از دفاع کشورش دست نکشید و از همه چیزش مایه گذاشت. جک باور طوری تصویر شده که هرکاری میکند باز هم دوستش دارید، ممکن است به شکنجه متوصل شود یا قانون را هم دور بزند یا بشکند، ولی برای مخاطبان توجیه شده است و به او کاملا حق میدهند. حتی اگر بعدها دچار شک شوند و تصمیماتش را زیر سؤال ببرند، باز هم شخصیتی به یاد ماندنی و محبوب برای آنهاست.
تیریون لنیستر
بازیگر: پیتر دینکلج
سریال: Game of Thrones
جملهی مشهور: I drink and I know things
شخصیتی که بیشترین نقل قولهای معروف سریال از اوست. برادر کوتولهی ملکه که ابزار و سلاحش کلمات اند و هوش و ذکاوتی که دارد. با همین کلمات و موقعیتشناسیها و تصمیمات حسابشدهاش است که از مهلکترین موقعیتها هم جان سالم به در میبرد و وقتی حتی قدرتمندترین قهرمانها هم از زیر تیغ میگذرند، او زنده میماند. دوست هم داریم که زنده بماند. در دنیایی مملو از آدمهایی که یا خیلی شرورند یا خیلی از خود راضی و مطمئن به خود، تیریون انگار تنها کسی است که واقعیت خودش و دنیای دیوانهوارش را پذیرفته و آرام برای خودش کارش را میکند. نه به خودش لقب قهرمان میدهد و نه سودای پادشاهی در سرش میپروراند. البته که شخصیت بیمسئولیتی نیست، در مقاطعی حیاتی تصمیماتی کلیدی میگیرد که نقش بسیار مهمی در داستان و زندگی تمام شخصیتها ایفا میکند. منتهی با خودش صادق است و زندگی را زیاد از حد جدی نمیگیرد.
جویی تریبیانی
بازیگر: مت لوبلانک
سریال: Friends
جملهی مشهور: ?How you doin
اگر بخواهیم شخصیتهای جذاب این سریال را معرفی کنیم لیستی بلندبالا میخواهد، برای همین یکی را به نمایندگی آوردهایم: جویی. شخصیت خنگ به شدت بامزهای که عاشق غذاست، و به هیچ وجه دلش نمیخواهد غذایش را با کسی شریک شود. جویی تریبیانی با آن چشمهای از حدقه در آمده و حماقتهای بینظیرش، از دوستداشتنیترین و محبوبترین شخصیتهای سریالهاست. امکان ندارد قیافهاش و موقعیتهای دیوانهواری که گرفتارش میشود را ببینید و خندهتان نگیرد. جویی سودای بازیگر شدن دارد و به خاطرش درگیر چندتا از خندهدارترین موقعیتهای کمدی ( مثل ماجرای بدل آل پاچینو شدن در حمام) میشود که همیشه یادتان میمانند و هرازگاهی با یادآوریشان لبخندی روی لبتان میآید. مهربان، زودرنج و زودباور است و اگر از دستتان ناراحت شود خیلی زود میبخشدتان. قلبی بزرگ دارد و هیچوقت به عمد دل کسی را نمیشکند. مثل بچههاست، معصوم و بامزه.
۱۳ سریال برای سرگرم شدن در روزهای کرونا
فقط جان اسنو🥲
نیکلاوس مایکلسون با بازی بی نظیر جوزف مورگان