درباره بازی تاج و تخت‌؛ همه اتفاقات فصل اول تا هشتم گیم آف ترونز

زمان مورد نیاز برای مطالعه: ۲۳ دقیقه

با پایان یافتن سریال موفق شبکه‌ی HBO، «بازی تاج و تخت»، مروری داریم روی همه چیزهای مهمی که در سریال بازی تاج و تخت اتفاق افتاده است. سریال Game of Thrones یا همان بازی تاج و تخت تبدیل به مهم‌ترین سریال تاریخ تلویزیون شده است. هشت فصل گیم آف ترونز پخش شده و حال می‌توانیم به طور کامل در مورد داستان سریال بازی تاج و تخت صحبت کنیم.

اطلاعاتی که در زیر می‌آید جمع‌بندی همه وقایعی است که در هشت فصل بازی تاج و تخت اتفاق افتاده و ترتیب زمانی‌اش به ترتیب فصل‌های سریال نیست. اگر سریال را ندیده‌اید طبعا این مطلب کاملا سریال را برایتان اسپویل می‌کند.

در این مطلب شما می‌توانید خلاصه‌ای کوتاه از سفر هر یک از کاراکترهای اصلی به روایت بیزینس اینسایدر بخوانید. برای کسانی که منتظر دیدن فصل هشتم بازی تاج و تخت هستند یادآوری خوبی می‌تواند باشد و آنهایی هم که هنوز سریال را ندیده‌اند در جریان قرار می‌گیرند که طرفداران پروپاقرص سریال درباره چه چیزی صحبت می‌کنند. البته اطلاعاتی که در زیر می‌آید جمع‌بندی همه وقایعی است که در هشت فصل بازی تاج و تخت اتفاق افتاده و ترتیب زمانی‌اش به ترتیب فصل‌های سریال نیست. مثلا همین اول کار تکلیف جان اسنو و پیشینه‌اش روشن می‌شود. اگر سریال را ندیده‌اید طبعا این مطلب کاملا سریال را برایتان اسپویل می‌کند.

ویدیویی هم که در این پست گذاشته شده تجدید دیداری است با کاراکترهایی که از فصل اول تا ششم همراه‌شان بودیم و فصل هفتم سریال را در بر نمی‌گیرد اما دیدن‌اش خالی از لطف نیست.

فصل اول بازی تاج و تخت با هشدار درباره خطر قریب‌الوقوع برای جهانی از مردم در یک دنیای فانتزی قرون وسطایی آغاز می‌شود. جهانی که اسمش وستروس است.

در صحنه افتتاحیه یک سری شمایل غیرانسانی می‌بینیم. به آنها وایت واکر می‌گویند. آنها به سه مرد که در دورترین نقطه‌های شمال وستروس در حال مسیریابی هستند، حمله می‌کنند. آنها پشت سرشان طرحی با استفاده از اعضای بدن به جای می‌گذارند که نشان می‌دهد هوش بالاتر و هدفی پشت این خشونت نهفته است.

اما تقریبا همه در وستروس معتقدند که وایت واکرها چیزی به جز یک افسانه قدیمی نیستند. داستانی که گفته می‌شود تا بچه‌ها را بترسانند.

بقیه جهان سرشان به شدت شلوغ است و در رقابت برای رسیدن به قدرت در وستروس هستند: تخت آهنین.

وستروس قبلا به هفت اقلیم تقسیم می‌شد. اما صدها سال قبل از اتفاقات سریال بازی تاج و تخت، خاندانی به نام تارگرین‌ها آمدند و کل این هفت اقلیم را فتح و بر آن حکمروایی کردند.

تارگرین‌ها قرن‌ها بر سر قدرت بودند تا اینکه توسط لردهای مغضوب شده تخت آهنین از آنها گرفته شد.

حاکمان خاندان براتیون، استارک و لنیستر به تدریج پادشاه آیریس تارگرین را از تخت پایین کشیدند. (بیشتر مردم او را شاه دیوانه صدا می‌زدند). پسرش ریگار تارگرین را هم خلع کردند.

این شورش دقیقا ۱۹ سال پیش از اتفاقات سریال «بازی تاج و تخت» اتفاق افتاد.

این ماجرا به شورش رابرت براتیون مشهور شد و کل این جریان به خاطر یک عشق مخفی شروع شد.

رابرت براتیون نامزد لیانا استارک بود. خواهر کوچکتر دوست صمیمی‌اش ند استارک. اما لیانا عاشق شخص دیگری بود: شاهزاده ریگار تارگرین.

لیانا و ریگار با هم فرار کردند و طی یک مراسم خصوصی با هم ازدواج می‌کنند. لیانا از ریگار حامله می‌شود و بچه او را به دنیا می‌آورد. اما چون ریگار قرار است با شورش رابرت دست و پنجه نرم کند با نوزادش در برجی مخفی می‌شود.

رابرت، ریگار را در نبرد می‌کشد و جیمی لنیستر هم موفق به کشتن شاه دیوانه می‌شود.

جیمی لنیستر بخشی از گارد پادشاهی بود. گروهی از مردان اشرافی که قرار بود تحت هر شرایطی و با دادن هر هزینه‌ای با شمشیر زدن از شاه محافظت کنند.

اما شاه آیریس مرد ستمکاری بود. و تهدید کرد که همه شهر کینگزلندینگ و ساکنانش را که میلیون‌ها نفر بودند به آتش می‌کشد.

درنتیجه جیمی او را کشت تا مردم شهر را نجات بدهد. اما هیچ‌کس انگیزه او را نمی‌دانست. و جیمی خیلی ساده به عنوان مردی ناشایست و بی‌آبرو شناخته شد که خیانت کرده و قسم‌اش را شکسته است.

در همین اثنا لیانا بچه‌اش را به دنیا آورد.

ند استارک خواهرش را در آن برج مخفی پیدا کرد در حالی که داشت از دنیا می‌رفت. (به نظر می‌رسد دلیل مرگش مشکلات بعد از زایمانش بود). لیانا پسرش را به ند می‌دهد و از او می‌خواهد از فرزند ریگار در مقابل رابرت براتیون حفاظت کند که احتمال داشت بخواهد یک تارگرین جوان را به قتل برساند.

ند، نوزاد را به خانه آورد و اسمش را جان اسنو گذاشت.

برای نگهداشتن راز لیانا، و برای اینکه اطمینان پیدا کند که ند بچه را نمی‌کشد، ند وانمون کرد که جان فرزند حرامزاده خودش است.

درواقعیت جان یکی از آخرین بازماندگان تارگرین‌هاست و وارث تخت آهنین.

بعد از مرگ پادشاه دیوانه، شاهزاده ریگار در صف نشستن روی تخت بود که خب با کشته شدن هر دوی آنها (و دو فرزند ریگار از همسر اولش) جان آخرین بازمانده تاج و تخت می‌شود.

دو تارگرین باقیمانده دیگر خواهر و برادر جوان‌تر شاهزاده ریگار بودند: وایسریس و دنریس.

دنریس و وایسریس پیش از آنکه توسط سربازان رابرت کشته شوند از وستروس فرار کردند. آنها در تبعید در اسوس، قاره مجاور وستروس بزرگ شدند. در این ۱۹ سال رابرت براتیون روی تخت پادشاهی نشسته بود.

دنریس و وایسریس درباره جان اسنو چیزی نمی‌دانستند.

وایسریس برنامه ریخته بود که تخت آهنین را پس بگیرد و دنریس را برای یک ازدواج مصلحتی درواقع فروخت.

اما بعد وایسریس توسط کال دروگو، شوهر خواهرش کشته شد و دنریس زخمی به جای برادر بزرگترش از پله‌های قدرت بالا رفت.

جهان شوکه شد وقتی دنریس با اجرای آیین‌های تشریفاتی جادوی خون، سه اژدها به دنیا آورد.

بعد از اینکه شوهر دنریس از دنیا رفت و او فرزندی را که باردار بود از دست داد، دنریس سه تخم اژدها (که همه گمان می‌کردند تبدیل به فسیل شده) را در مراسم تشییع درون توده هیزم گذاشت و خودش درون شعله‌های آتش رفت. او به شکل یک معجزه با سه اژدهای کوچک بدون اینکه زخمی شده باشد از آتش بیرون آمد.

درست مثل وایت واکرها مردم معتقد بودند که اژدها هم مخلوق جادویی است که جهان هرگز آنها را نخواهد دید.

مردم به شدت اشتباه می‌کردند. اژدهایان بزرگ شدند و دنریس به تدریج یاد گرفت که چطور آنها را کنترل کند.

در حالی که اژدهایان دنریس و پیروان وفادار او رشد می‌کردند، جنگ دوباره در وستروس به راه افتاد.

بعد از نزدیک به دو دهه حکمروانی شاه رابرت، همسرش سرسی لنیستر‌ (خواهر دوقلوی جیمی لنیستر) نقشه‌ای کشید تا او را به قتل برساند.

سرسی و جیمی روابطی فراتر از خواهر و برادری داشتند: آنها معشوق یکدیگر بودند. آنها سه بچه زنازاده به دنیا آوردند که سرسی همه آنها را به عنوان بچه‌های رابرت براتیون معرفی کرده بود.

یکی از فرزندان ند، برن استارک، جیمی و سرسی را در حال معاشقه دید.

جیمی، برن را از پنجره به بیرون هل داد و سعی کرد او را بکشد. اما به جای برن از کمر به پایین فلج شد.

این سقوط نیروی جدیدی را در برن فعال کرد که می‌تواند چیزهایی را ببیند که به آن چشم کلاغ می‌گویند. در فصل هفتم سریال برن قدرتمندترین چشم کلاغ در جهان است. به این معنی که می‌تواند خودش را در رویای گذشته، حال و احتمالا آینده غوطه‌ور کند.

به جنگ برگردیم. خاندان استارک و خاندان لنیستر دو طرف اصلی این نبرد هستند.

ند استارک به کینگزلندینگ آمده بود تا به رابرت کمک کند اما هر دوی آنها توسط لنیسترها کشته می‌شوند. خانواده ند تلاش می‌کنند که انتقام مرگ او را بگیرند. ند و همسرش کاتلین پنج فرزند دارند: راب، سانسا، برن، آریا و ریکون.

راب بزرگترین پسر ند ارتشی جمع‌آوری می‌کند که علیه سپاه لنیسترها صف آرایی کند.

پرچمداران شمال راب را پادشاه شمال می‌نامند و تلاش دارند که شمال یک‌بار دیگر استقلال خودش را به دست بیاورد و تبدیل به یک قلمروی پادشاهی مستقل شود.

اما لنیسترها موفق می‌شوند که خاندان استارک را شکست بدهند. حداقل برای مدت کوتاهی.

راب و کاتلین به همراه بیشتر اعضای ارتش استارک در یک کشتار که به عروسی خون مشهور شد، قتل عام می‌شوند.

در همین حال سانسا استارک در کینگزلندینگ گروگان گرفته شده است.

سانسا بزرگترین دختر ند استارک است. او را مجبور می‌کنند که با تیریون لنیستر، برادر کوچکتر جیمی و سرسی ازدواج کند. تیریون هم به اندازه سانسا راضی به این کار نیست. او اکثر اوقات با بقیه اعضای خانواده‌اش اختلاف نظر دارد.

یک خانواده کاملا متفاوت به نام خاندان تایرل هم برای رسیدن به قدرت رقابت می‌کنند.

شاه جافری با مارجری تایرل ازدواج می‌کند. جافری پسر بزرگ سرسی و جیمی است که بعد از رابرت به سلطنت رسیده. لیدی اولنا تایرل، بزرگ خاندان تایرل در روز عروسی او با مارجری، جافری را مسموم می‌کند. جافری پادشاهی بی‌رحم و سادیستیک است.

تماشا کنید: بازیگران Game of Thrones در دنیای واقعی چگونه‌اند؟

اولنا واقعا می‌خواهد که به جایش مارجری با تامن ازدواج کند (برادر جوان‌تر و مهربان‌تر جافری). او به مقصودش می‌رسد.

سانسا و تیریون را به اشتباه برای مرگ جافری متهم می‌کنند و آنها هر کدام به شیوه‌ای متفاوت از کینگزلندینگ می‌گریزند.

تیریون به خاندان لنیستر پشت می‌کند. او توسط پدر خودش، لرد تیریون، محکوم به مرگ شده است. اما بعد جیمی او را فراری می‌دهد.

قبل از اینکه کینگزلندینگ را ترک کند، تیریون پدرش را می‌کشد. کاری که باعث می‌شود هم جیمی و هم سرسی از او عصبانی شوند. البته که جیمی همیشه با تیریون مهربان‌تر بوده است.

تیریون به سمت اسوس می‌رود. آنجا به دنریس می‌پیوندد و مشاور او می‌شود.

سانسا به لطف یکی دیگر از لردها به نام بیلیش که به لیتل فینگر مشهور است، می‌گریزد.

لیتل فینگر، سانسا را به شمال برمی‌گرداند. اما ابتدا در ویل توقف می‌کنند. جایی که او با کار کردن روی مغز لیدی آرین و پسرش رابین در قدرت شریک شده است. لیتل فینگر لیدی لیسا آرین را می‌کشد و بعد کم‌کم سانسا را به خانه‌اش در شمال می‌برد. به وینترفل.

بعد از عروسی خونین خاندان خیانتکار بولتون قلمروی شمال را تحت سلطه‌شان دارند.

سانسا یک‌بار دیگر مجبور می‌شود به دلایل و اهداف سیاسی با مردی ازدواج کند. این‌بار طرف مقابل رمزی بولتون است. پسر سادیستیک یکی از مردانی که جزو برنامه‌ریزان و اجراکنندگان عروسی خونین بود. او همان شب عروسی سانسا را مورد آزار و اذیت قرار می‌دهد.

سانسا با کمک تئون گریجوی از دست رمزی فرار می‌کند.

تئون به راب خیانت کرده بود و بسیاری از مردان استارک را کشته بود. او پیش‌تر نگهبان ند استارک بود. جوان‌ترین پسر بالون گریجوی، لرد جزیره آهن. وقتی بالون تلاش می‌کند که جزیره آهنین را دوباره تبدیل به یک قلمروی مستقل کند و خودش پادشاه آن شود و شکست می‌خورد، ند تئون را با خودش به عنوان گروگان می‌برد و او را در وینترفل تربیت می‌کند.

تئون بعد از مرگ ند استارک به خاندان استارک خیانت می‌کند اما با کمک به سانسا تلاش دارد که همه چیز را سر جای خودش برگرداند.

بعد از اینکه سانسا را به جای امنی می‌رساند، تئون به جزیره آهنین برمی‌گردد تا با خواهرش یارا باشد. یارا و تئون فرزندان خوب گریجوی هستند. در همین اثنا سر و کله عموی آنها یورون پیدا می‌شود که بالون را می‌کشد و ادعای پادشاهی روی جزیره آهنین را دارد.

تئون و یارا به نیروهای دنریس تارگرین می‌پیوندند. یورون سراغ سرسی لنیستر می‌رود و با او پیمان اتحاد می‌بندد.

وسط همه این ماجراها سرسی نقشه ریختن برای رسیدن به قدرت را ادامه می‌دهد.

سرسی یک کلیسا را منفجر می‌کند و جیمی مامور می‌شود تا ارتش‌های شورشی را سرکوب کند. او و جیمی به کمک هم همه اعضای خاندان تایرل را می‌کشند. اما بعد از جافری دو فرزند دیگرشان هم در هیاهوی بعد از جنگ می‌میرند. سرسی خودش بر تخت آهنین می‌نشیند و تبدیل به اولین ملکه وستروس می‌شود.

 و در حالی که همه این اتفاقات رخ می‌دهد، دختر دیگر ند یعنی آریا استارک به سفری پرفراز و نشیب می‌رود.

بعد از مرگ ند، آریا از کینگزلندینگ فرار می‌کند و موفق می‌شود که به شکلی موثر خودش را پنهان کند. در اسوس زخمی می‌شود. و به براووس می‌رود جایی که اتحادیه آدمکش‌ها اسم مردان بی‌چهره را برای خودشان برگزیده‌اند. آریا آموزش می‌بیند تا تبدیل به یکی از بی‌چهره‌ها شود. به این معنا که او حالا قاتلی ترسناک است که می‌تواند به شکل آدم‌هایی دربیاید که آنها را کشته است. (و پسر او آدم‌های زیادی را می‌کشد.)

آریا یک فهرست مرگ از همه کسانی درست می‌کند که آرزو دارد بمیرند. در صدر آنها سرسی لنیستر قرار دارد.

آریا به وستروس برمی‌گردد و والدر فری را می‌کشد. یکی دیگر از مردانی که جزو برنامه‌ریزان عروسی خونین بود.

او به خانه‌اش در وینترفل برمی‌گردد جایی که با اعضای بازمانده خانواد‌ه‌اش دوباره متحد می‌شود.

 و دوباره به جان اسنو و خط داستانی او برمی‌گردیم.

جان اسنو سوگند یاد کرده که از قلمروی نگهبانان شب محافظت کند. حرامزاده‌ها از وستروس تبعید می‌شوند و جان هیچ آینده روشنی ندارد. او موظف است که به نگهبانان شب بپیوندد.

نگهبان شب ارگانی باستانی است که هزاران سال پیش بنا شده. زمانی که دیوار برای اولین‌بار ساخته شد.

دیوارها صدها فوت ارتفاع دارد و حدود ۳۰۰ مایل طولش است. دیوار به عنوان مرزی میان قلمروی آدم‌ها و هر آنچه پشت آن است یعنی وایت واکرها ساخته شده است. اما همان‌طور که قبلا اشاره کردیم وایت واکرها حالا تبدیل به افسانه شده‌اند و موقعیت نگهبانان شب متزلزل است.

زمانی که جان به نگهبانان شب می‌پیوندد، این مردان بیشتر وقت‌شان را به جنگ با وحشی‌ها سپری می‌کنند. وحشی‌ها که در حقیقت مردمان آزاد هستند.

مردمان آزاد کسانی بودند که در شمال دیوار زندگی می‌کردند. آنها همیشه به عنوان دشمنان وستروس در نظر گرفته می‌شدند. جان برای یک ماموریت اکتشاف به آن سوی دیوار فرستاده می‌شود و مردمان آزاد او را اسیر و زندانی می‌کنند. او عاشق زنی به نام ایگریت می‌شود. ایگریت بعدتر در حمله مردمان آزاد به دیوار کشته می‌شود.

اما جان مردمان آزاد را فقط به شکل گروه دیگری از مردم می‌بیند. و در همان حال حقیقت را درباره وجود وایت واکرها می‌فهمد.

وایت واکرها ارتش مردگان را دور هم جمع کرده‌اند. آنها این قدرت را دارند که جنازه‌ها و اسکلت‌ها را بلند کنند و ارتشی از زامبی‌های یخ‌زده قدرتمند ایجاد کنند که خواسته‌هایشان را اجابت کنند.

رهبری و هدایت ارتش مرده‌ها با پادشاه شب است.

هیچ‌کس نمی‌داند چرا پادشاه شب دوباره ظاهر شده است. او پیش‌تر یک انسان بوده اما توسط گروهی از موجودات باستانی به نام فرزندان جنگل تغییر شکل داده است. آنها هزاران سال پیش، وقتی اولین آدم‌ها به وستروس رفتند و علیه فرزندان جنگل جنگیدند، پادشاه شب و بقیه وایت واکرها را خلق کردند.

اما بعد وایت واکرها رشد کردند و از کنترل آنها خارج شدند و شروع به کشتار جمعی همه کردند (از جمله بچه‌ها). آنها به تدریج شکست خوردند و همه این مدت تا همین الان در سکوت و خواب بودند.

جان می‌داند که باید مردمان آزاد را به جنوب دیوار بیاورد وگرنه آنها در چنگال ارتش پادشاه شب اسیر می‌شوند.

جان در یک نبرد به اسم هاردهوم پادشاه شب و ارتش‌اش را می‌بیند. بعد از اینکه جان اسنو به عنوان لرد فرمانده نگهبانان شب انتخاب می‌شود به وحشی‌ها اجازه می‌دهد به جنوب دیوار بیایند.

این حرکت بی‌سابقه‌ای است که باعث می‌شود وحشی‌ها بیشتر به جان اسنو احترام بگذارند در حالی که برخی مردان وستروسی از او متنفر می‌شوند.

گروهی از نگهبانان شب معاند جان را به جرم خیانت به نگهبانان به قتل می‌رسانند.

جان اسنو به خاطر ضربات متعدد چاقو به سینه‌اش کشته می‌شود. وقتی جان می‌میرد، مردی به نام سر داووس دنبال راهبه سرخ می‌فرستد تا جان را نجات بدهد. نام راهبه ملیساندراست. (او خدا را با عنوان لرد روشنایی پرستش می‌کند).

داووس پیش از این شاهد اجرای جادو توسط ملیساندرا بوده و از او می‌خواهد که همه تلاش‌اش را برای نجات جان اسنو کند.

نقش داووس با موفقیت روبه‌رو می‌شود. جان به زندگی برمی‌گردد و ملیساندرا به او درباره پیشگویی می‌گوید که درباره شاهزاده‌ای است که حضورش وعده داده شده است.

جان به لطف لرد روشنایی نجات پیدا می‌کند. ملیساندرا پیش از این باور داشته که استنیس براتیون (برادر رابرت که حالا مرده) قهرمان وعده داده شده است که قلمروی وستروس را از هجوم تاریکی نجات خواهد داد. اما حالا فکر می‌کند که این پیشگویی درباره جان اسنو و دنریس تارگرین صدق می‌کند.

خب حالا به دنریس برگردیم. در حالی که این اتفاقات در وستروس رخ می‌دهند، او شهرهای مختلفی را فتح می‌کند و به تدریج تبدیل به ملکه می‌شود.

دنریس می‌خواهد بی‌عدالتی را در جهان از بین ببرد. او شروع به آزاد کردن برده‌های شهرهایی می‌کند که فتح‌شان کرده. و برده‌داری را سنتی مربوط به گذشته اسوس می‌داند.

اینکه خودش را وقف آزاد کردن آدم‌ها و درست کردن سیستم‌های فاسد می‌کند برای مادر اژدهایان تعدادی زیادی هوادار وفادار و البته القاب گوناگون به ارمغان می‌آورد.

اما چیزی که دنریس واقعا می‌خواهد این است که با کشتی به محل تولدش برگردد و تاج و تخت تارگرین‌ها را پس بگیرد.

دنریس سوار کشتی می‌شود و به سمت وستروس می‌رود. ارتشی از دوتراکی‌ها جمع‌آوری می‌کند. گروهی از سربازان که با نام پاکان شناخته می‌شوند. دنریس متحدانی صاحب کشتی پیدا می‌کند و وقتش است که اسوس را ترک کند.

دنریس در حالی به سمت وستروس می‌رود که ملکه‌ای محبوب است با پیروانی عمیقا وفادار که باور دارند او بهترین حاکم ممکن است.

فصل هفتم بازی تاج و تخت وقتی شروع می‌شود که دنریس به وستروس رسیده است.

سانسا و جان در یک نبرد سهمگین به نام نبرد حرامزاده‌ها موفق می‌شوند که خانه‌شان، وینترفل را پس بگیرند.

زمانی که دنریس به وستروس می‌رسد، جان اسنوی جدید که از مرگ نجات پیدا کرده به سانسا کمک می‌کند تا وینترفل را پس بگیرند. آنها بولتون‌ها را شکست می‌دهند. و توسط لردهای نجات یافته جان به عنوان پادشاه شمال تاجگذاری می‌کند. سرسی هنوز بر تخت آهنین نشسته در حالی که جیمی کنارش است.

سرسی و دنریس بلافاصله شروع به جنگ با یکدیگر می‌کنند تا کنترل هفت اقلیم را به دست بگیرند.

یورون گریجوی تصمیم گرفته که به سرسی کمک کند تا به مقام‌های بالاتر برسد. دنریس تارگرین موفق شد مشکلات جدی برای نیروهای لنیسترها ایجاد کند وقتی که با اژدهایانش و ارتش دوتراکی‌ها به آنها حمله کرد. او بسیاری از سربازان و لردهای بلندپایه را کشت.

سرسی هم به تلافی یورون گریجوی را به دریا فرستاد و نیروهای دنریس را آنجا قتل عام کرد و یارا خواهر تئون گریجوی را گروگان گرفت.

جان اسنو توسط دنریس به جنوب احضار شد تا سوگند وفاداری یاد کند.

ملکه دنریس و پادشاه جان در وهله اول خیلی خوب با یکدیگر کنار نیامدند. جان اسنو قبول کرد با دنریس ملاقات کند چون از او کمک می‌خواست که پادشاه شب و ارتش‌اش را شکست بدهد. و می‌دانست که دنریس تارگرین متحد قدرتمندی است.

اما سانسا و بقیه لردهای شمال به او توصیه کردند که نرود. آنها فکر می‌کردند یک تارگرین قابل اعتماد نیست.

جان به جنوب رفت و با دنریس تارگرین ملاقات کرد. و سعی کرد راهی پیدا کند تا قلمروهای وستروس را قانع کند که پادشاه شب واقعی است و ارتش مردگان حقیقت دارد.

دنریس و جان یک نقشه سخت می‌کشند و تصمیم می‌گیرند که به آن سوی دیوار بروند تا یک وایت واکر پیدا کنند و او را پیش سرسی ببرند. می‌خواهند به سرسی ثابت کنند که ارتش مردگان مشغول پیش‌روی است.

می‌خواهند سرسی آتش‌بس بدهد و فعلا جنگ‌های داخلی میان زنده‌ها را متوقف کنند تا اول به حساب ارتش مردگان رسیده شود.

در طول این ماموریت گروه جان توسط پادشاه شب مورد حمله قرار می‌گیرند. البته بعد از اینکه موفق می‌شوند یک وایت واکر را پیدا کنند.

دنریس مجبور می‌شود با سه اژدهایش به شمال پرواز کند تا آنها را نجات بدهد. پادشاه شب یکی از اژدهایان را می‌کشد و دنریس و جان به سختی موفق می‌شوند که جان‌شان را نجات بدهند.

بعد از همه این‌ها جان موافقت می‌کند که جلوی دنریس زانو بزند و به او به عنوان ملکه‌اش خدمت کند.

وایت واکر به جنوب و کینگزلندینگ برده می‌شود و او را به جیمی و سرسی نشان می‌دهند.

وایت واکری که زنده است و وقتی سرسی او را می‌بیند شروع به جیغ زدن می‌کند. جان به آنها نشان می‌دهد که چطور با آتش می‌شود وایت واکرها را کشت. به علاوه وایت واکرها با فولاد والرین‌ها هم کشته می‌شوند که در وستروس فلز نایابی است.

سرسی بعد از اینکه می‌فهمد جان سوگند وفاداری به دنریس خورده و جلویش زانو زده آتش‌بس را ملغی اعلام می‌کند.

سرسی لنیستر آدم قابل اعتمادی نیست. این ماجرا باعث می‌شود که تیریون لنیستر تن به یک مکالمه رودررو با خواهرش بدهد تا سعی کند او را قانع کند نظرش را تغییر بدهد. بعد از ملاقات‌شان سرسی به تیریون می‌گوید که باردار است (بچه جیمی). ما پایان مکالمه آنها را نمی‌بینیم اما بعد از آن سرسی به دنریس و جان می‌گوید حاضر است نیروهایش را به شمال بفرستد تا در جنگ با پادشاه شب کمک کنند.

بعدتر وقتی جیمی شروع به مدیریت ارتش می‌کند، سرسی جلویش را می‌گیرد و می‌گوید که در مورد فرستادن نیروی کمکی دروغ گفته است.

جیمی این روزها تلاش دارد که آدم قابل احترام‌تری باشد. این ماجرا جیمی را عصبانی می‌کند و از سرسی فاصله می‌گیرد و می‌گوید که خودش به هر حال به شمال خواهد رفت. سرسی از این حرکت جیمی که به گمانش خیانت است یکه می‌خورد.

یک نکته دیگر درباره جیمی: او دست راستش را در جنگ اخیر از دست داده است.

جیمی حالا به جای دست راستش یک دست از طلا دارد. دستی که جیمی با آن شمشیر می‌زد توسط مردی زمانی که به عنوان زندانی و گروگان گرفته شده بود، قطع شده است. او فقط به لطف زنی به نام برین از تارث شفا پیدا کرد. زنی که از همه شوالیه‌های وستروس جنگاورتر است علیرغم اینکه نمی‌تواند لقب شوالیه را داشته باشد. جیمی و برین عمیقا به هم وابسته‌اند. اگر چه برین به استارک‌ها خدمت می‌کند و جیمی هنوز در تیم لنیسترهاست.

به شمال که برگردیم سم تارلی، بهترین دوست جان اسنو به وینترفل می‌رسد تا کمک کند.

سم هم قبلا جزو نگهبانان شب بوده است. او در سیتادل، مکانی قدیمی در وستروس برای تحصیل و مطالعه، مدتی را گذرانده و چیزهای مهمی کشف کرده است.

اول از همه به جان اسنو کمک می‌کند که بتواند قایقی پر از شیشه اژدها پیدا کند. او غاری را که معدن این شیشه‌هاست به جان نشان می‌دهد. غاری که در جزیره اژدها و قصر دنریس بود.

اما سم و دوست دختری گیلی علاوه بر این راز پنهان ازدواج ریگار و لیانا را کشف می‌کنند.

گیلی یک دفتر خاطرات پیدا می‌کند. بعد از اینکه سم متوجه می‌شود که آدم‌های سیتادل حرف‌های او را درباره وایت واکرها باور نمی‌کنند، سام تعدادی از کتاب‌های ممنوعه را از کتابخانه سیتادل می‌دزدد که فکر می‌کند ممکن است در جنگ پیش رو به کارشان بیاید.

این کتاب‌ها شامل اسطوره‌هایی درباره آخرین باری است که وایت واکرها آمدند و سام امیدوار است که چیزهای به درد بخوری از آنها به دست بیاورد.

در وینترفل سم با برن صحبت می‌کند که حالا به عنوان کلاغ سه چشم شناخته می‌شود چون قادر است که همه چیز را ببیند.

برن که با قدرتش قادر به دیدن گذشته است به سم کمک می‌کند تا تکه‌های حقیقت درباره جان را کنار هم بگذارد و کشف کند که او فرزند حلال‌زاده ریگار تارگرین (برادر بزرگتر دنریس) و لیانا استارک است. و این ماجرا بدان معناست که او جلوتر از دنریس می‌تواند ادعای پادشاهی روی هفت اقلیم را داشته باشد.

دنریس، جان و متحدانشان به سمت وینترفل می‌روند.

جان و دنریس به هم دل‌ می‌بندند. در مسیر شمال، جایی که قرار است با هم روبه‌روی ارتش مردگان بایستند، آنها برای اولین‌بار معاشقه می‌کنند.

تیریون بیرون در ایستاده و به نظر از این پیوند عاشقانه میان دو رهبر نگران است.

و پادشاه شب بالاخره خودش را به وستروس می‌رساند.

بعد از کشتن اژدهای دنریس تارگرین، پادشاه شب آن را احیا کرده و تبدیل به یک اژدهای زامبی با چشمان یخ‌زده می‌کند. او از این هیولا استفاده می‌کند تا دیوار را به آتش بکشد و برای ارتش صدهزار نفره‌اش مسیری به سمت هفت اقلیم باز کند. اژدها حالا در کنترل پادشاه شب است.

برای شش اپیزود فصل آخر گیم آف ترونز منتظر اتفاقات مهمی هستیم.

جان و دنریس یک سفر سخت را در پیش دارند. سرسی لنیستر یورون را به اسوس فرستاده تا بتواند ارتشی را که به آن نیاز دارد، بخرد چون در قدرتش شکاف ایجاد شده.

جیمی لنیستر تصمیم گرفته که با سرسی قطع رابطه کند و برای جنگ کنار زنده‌ها به شمال برود.

جان اسنو به دنریس تارگرین سوگند وفاداری خورده در حالی که نمی‌داند او عمه‌اش است.

پادشاه شب به وستروس می‌آید تا همه را قتل عام کند.

زمستان بالاخره به وینترفل رسیده است. خاندان استارک یک‌بار دیگر کنار یکدیگر هستند. با سانسا که لیدی وینترفل شده و خواهرش آریا که قاتل خطرناکی است. و برن استارک که حالا قابلیت جادویی دارد تا گذشته و حال و آینده را ببیند.

مردم شمال و سانسا استارک روی خوشی به دنریس تارگرین نشان نمی‌دهند.

دنریس و اژدهایانش به وینترفل می‌رسند اما واقعیت این است که شمال از اینکه پادشاهی که انتخاب کرده جلوی ملکه دیگری زانو زده راضی نیست. از آریا تا سانسا می‌خواهند به جان یادآوری کنند که دنریس یک تارگرین است اما به نظر می‌رسد دنریس و جان عاشق یکدیگر شده‌اند.

جان اسنو می‌فهمد که تارگرین است.

بالاخره برن و سمول تارلی تصمیم می‌گیرند به جان اسنو بگویند که او فرزند ریگار تارگرین و لیانا استارک است. جان اسنو هم این را به دنریس می‌گوید اما دنریس تصور می‌کند که جان سودای تخت آهنین را در سر دارد. البته صحبت آنها چندان به طول نمی‌کشد چون ارتش مرده‌ها به پشت دروازه‌های وینترفل می‌رسد و نبرد وینترفل آغاز می‌شود.

زنده‌ها برنده نبرد وینترفل می‌شوند. 

ملیساندرا به وینترفل می‌آید و به زنده‌ها کمک می‌کند تا خندق دور قلعه را به آتش بکشند تا ارتش مردگان نتواند از آن عبور کند. درنهایت این کار فقط کمی به عقب‌نشینی آنها کمک می‌کند. دنریس و جان سوار بر دو اژدها سعی در پیدا کردن نایت کینگ (پادشاه شب) دارند. تئون گریجوی به همراه برن در گوشه‌ای منتظر به دام انداختن پادشاه شب هستند که به دنبال برن خواهد آمد. تعداد زیادی از ارتش شمال و دوتراکی‌ها و ارتش پاکان کشته می‌شوند. چیزی نمانده که وینترفل سقوط کند که ملیساندرا پیشگویی را به یاد آریا می‌آورد. اینکه مقدر شده او کسانی را با چشمان قهوه‌ای، سبز و آبی بکشد. چشمان پادشاه شب آبی است. آریا با خنجر شیشه اژدهایش پادشاه شب را می‌کشد و ارتش وایت‌واکرها نابود می‌شود.

بعد از نابودی وایت واکر‌ها دنریس می‌خواهد ملکه هفت اقلیم شود. 

جان اسنو هرچند عاشق دنریس است اما از آنجایی که او عمه‌اش است نمی‌خواهد رابطه‌ای با او داشته باشد. دنریس فقط ملکه‌اش است. دنریس که در نبرد سر جوراه دوست صمیمی‌اش را از دست داده از جان می‌خواهد هویت واقعی‌اش را پنهان نگهدارد چون می‌ترسد مردم او را قبول نکنند و جان را وارث حقیقی تاج و تخت بدانند. جان قبول می‌کند و سوگند یاد می‌کند که نسبت به تاج و تخت ادعایی ندارد. اما درنهایت مجبور می‌شود به سانسا و آریا واقعیت را بگوید. از آنها قول می‌دهد که حرفی نزنند اما درنهایت سانسا به تیریون حقیقت را می‌گوید. در حالی که ازتش شمال علیرغم میل سانسا و به خاطر قول جان اسنو به دنریس به سمت کینگزلندینگ می‌روند. سپاه سرسی لنیستر یکی دیگر از اژدهایان را با استفاده از نیزه‌هایی که مشاور سرسی طراحی کرده می‌کشند.

دنریس با تک اژدهای باقیمانده کینگزلندینگ را با خاک یکسان می‌کند. 

تیریون تلاش زیادی می‌کند که سرسی را وادار به تسلیم کند اما سرسی تسلیم نمی‌شود. دنریس تقریبا تبدیل به ملکه دیوانه شده. یکی از بچه‌هایش را از دست داده. دوست صمیمی و وفادارش سرجوراه توسط وایت واکرها و میساندی توسط سرسی به قتل رسیده‌اند و جان اسنو هم از او فاصله می‌گیرد. دنریس تصمیم می‌گیرد با اژدهایش به نیروهای سرسی حمله کند. تیریون برادرش جیمی را از بند ارتش پاکان نجات می‌دهد با وجود اینکه می‌داند دنریس اگر بفهمد او را به قتل می‌رساند اما هنوز امیدوار است که از طریق جیمی بتواند صلح را برقرار کند. دنریس اما با اژدهایش به همه تسلیحات حمله می‌کند. سرسی و جیمی زیر ردکیپ مدفون می‌شوند و می‌میرند. جان اسنو و تیریون از خشم سرسی متحیرند که مردم بی‌گناه را با اژدها به آتش می‌کشد.

جان اسنو برای حفظ جان مردم دنریس را می‌کشد. 

تیریون به خاطر خیانت به دنریس زندانی می‌شود. دنریس می‌خواهد او را بکشد و وساطت جان اسنو هم کار به جایی نمی‌برد. دنریس برای ارتش‌اش سخنرانی می‌کند که باید همه مردم جهان را آزاد کنند و از بی‌عدالتی نجات‌شان بدهند. جان اسنو در زندان به دیدن تیریون می‌رود و تیریون به او می‌گوید که در حال حاضر دشمن اصلی مردم دنریس است. او فکر می‌کند نماینده بر حقی است و همین باعث شده حق انتخاب مردم را نادیده می‌گیرد. جان سراغ دنریس می‌رود و به او می‌گوید که همیشه ملکه‌اش باقی خواهد ماند و خنجر را در بدن او فرو می‌کند. آخرین اژدهای دنریس بالای سر مادرش می‌آید و با آتش تخت آهنین را ذوب می‌کند که دیگری کسی نتواند روی آن بنشیند و بعد جنازه دنریس را با خودش به ناکجا می‌برد. ارتش پاکان جان اسنو را زندانی می‌کنند و حاضر نیستند او را به لردها و لیدی‌های وستروس از جمله سانسا و آریا و برن و سمول تارلی تحویل بدهند. تیریون می‌آید و می‌گوید پادشاه جدید باید برای جان تصمیم بگیرد. تارلی معتقد است که مردم باید رای بدهند اما بقیه تمسخرش می‌کنند. به پیشنهاد تیریون همه به پادشاهی برن رای می‌دهند که حافظه همه خاطرات آنهاست. برن قبول می‌کند و تیریون را به عنوان جانشین‌اش برمی‌گزیند. جان برای حفظ صلح به دیوار تبعید می‌شود و به همراه گوست، گرگش و مردمان وحشی از قلمروی شمال خارج شده و به آن سوی دیوار می‌رود.



برچسب‌ها :
دیدگاه شما

پرسش امنیتی *-- بارگیری کد امنیتی --

۳ دیدگاه
  1. مصطفی

    سلام

    بسیاار عالی توضیح دادین

    فصل هشت چه تایمی میاد ؟

  2. علی مهتری

    فوق العادس!! من دارم ثانیه شماری میکنم برای دیدن فصل آخر این سریال
    برعکس خیلی ها من فک میکنم درنهایت جان اسنو میمیره و کس دیگه ای به پادشاهی وستروس میرسه
    کاش خانوم نصرالهی زمان حدودی پخش این سریال رو هم میگفتن

    1. مصطفی

      دیشب قسمت اولش اومده

loading...
بازدیدهای اخیر
بر اساس بازدیدهای اخیر شما
تاریخچه بازدیدها
مشاهده همه
دسته‌بندی‌های منتخب برای شما
X